روایتهای زنان سرپرست خانوار
بر اساس روایتهای واقعی از ایران، پیادهسازی: ترانه وحدانی – ونکوور
یاد بعضی نفرات روشنم میدارد، مثل زهرا – زنی که به من آموخت بهجای لعنت فرستادن به تاریکی، شمعی بیفروزم. زهرا را اولین بار سه سال پیش توی محل کارم دیدم. برای نظافت آمده بود. از همان لحظهٔ ورودش با لبخند وارد شد. پرشروشور بود، برخلاف اغلب کسانی که برای کار نظافت میآیند و مدام از زمین و زمان بدبختیهایشان مینالند، او میخندید و زیر لب شُکر میگفت. محل کارم مطب یک پزشک متخصص سونوگرافی بود. من بهعنوان منشی آنجا کار میکردم. یادم است مدام در حال غرزدن بودم که چرا علیرغم داشتن مدرک لیسانس باید بهعنوان منشی دکتر کار کنم. دو نفر همکارانم هم که یکی دستیار دکتر بود و دیگری تایپیست، دستِکمی از من نداشتند. هر فرصتی که دور هم جمع میشدیم، مینالیدیم از اینکه چرا مجبوریم کاری را انجام دهیم که دوستش نداریم. اینکه چقدر زندگی ناعادلانه است. روزی که زهرا آمد، یکی از همان روزها بود. همان روزهایی که آدم کلافه است. همهچیز را سیاه میبیند و هیچچیز؛ نه بوییدن و عطر شاخهای گل سرخ، نه تماشای درختان، نه خورشید و نه خندهٔ کودکان، هیچچیز و هیچچیز نمیتواند تو را متقاعد کند که زندگی همانقدر که رنجآور است، میتواند زیبا هم باشد.
آن روز داشتم با خودم کلنجار میرفتم که آیا استعفا بدهم یا نه. از یکطرف نگرانی داشتم که اگر استعفا بدهم در آن وضعیت خراب اقتصادی طول میکشد تا دوباره بتوانم کار پیدا کنم، آنوقت خرج خودم و فرزندم را از کجا میآوردم. اجارهخانه، قبضها و خرج خورد و خوراک را چطور میدادم. از طرف دیگر، تحمل آن فضا دیگر برایم ممکن نبود. شاید کارم از نظر بدنی سخت نبود، اما از نظر روحی بسیار تحت فشار بودم. بالاخره آنجا مطب سونوگرافی بود و مدام مریض میآمد. خب طبیعتاً آدمی که مریض است معمولاً بیحوصله است و ممکن است رفتار عادی نداشته باشد. مخصوصاً اینکه بعضی از آنها مثلاً آنهایی که سنگ کلیه داشتند با درد خیلی شدید به آنجا میآمدند و بیطاقت بودند. اگر نوبتشان دیر میشد، به من ناسزا میگفتند؛ انگار که تقصیر من است. اوایل کوتاه میآمدم اما بعد از مدتی دیگر اعصابم نمیکشید. با آنها جر و بحث میکردم، سرشان داد میزدم. در حالیکه پیش از آن خودم منتقد منشیهایی بودم که با مریض بهتندی رفتار میکردند، اما حالا میفهمیدم واقعاً تا جای کسی نباشی، نمیتوانی قضاوتش کنی. منشیِ دکتر بودن مخصوصاً مطب سونوگرافی که بسیار شلوغ است، سخت بود. دکتر به من میگفت که وظیفهام مدیریت وضع موجود است. چند بار که صدای بحث من با مریضها بالا گرفت، دکتر به من گفت که توانایی مدیریت ندارم. گفت صدای بحث به اتاق معاینه رسیده و تمرکزش را به هم ریخته است. توقع داشتم درکم کند و طرف مرا بگیرد، اما در عوض مرا سرزنش میکرد. خیلی توی ذوقم خورد و از آن روز مدام در فکر بودم که استعفا دهم. اما باید قبلش حتماً کار دیگری پیدا میکردم.
آن روز زنی که هفتهای سه بار برای تمیزکردن مطب میآمد، تلفن زد و گفت فرزندش مریض شده است و نمیتواند بیاید، اما دوستش زهرا را که خیلی تمیز و خوب کار میکند، جای خودش میفرستد. زهرا بلندقد و لاغراندام بود. وقتی آمد، ساعت ۸ صبح بود و مریضها هنوز نیامده بودند. کار نظافت باید قبل از آمدن مریضها یعنی ۱۰ صبح تمام میشد. یک سطل توی دستش بود. توی سطل دو تا دستمال بود. گفتم اینجا همهچیز داریم، نیازی نبود چیزی بیاورد. خندید و گفت: «این دستمالها جادویی است. من همهجا آنها را خودم میبرم. این دستمالها جادو میکند. برق میاندازد بدون هیچ لکی. این سطل هم جادویی است. یکبار در آن آب میریزم و با آن همهجا را تمیز میکنم. کیف میکنی؟ تا حالا دستمال و سطل جادویی دیده بودی؟» و بلافاصله مشغول به کار شد. همان اول شروع کرد به آوازخواندن. زیر لب میخواند: «دلم گم شده پیداش میکنم من، اگه عاشقه که وای به حالش، رسواش میکنم من.»
با خنده نگاه به من کرد و گفت: «عاشق هایدهام. عجب صدایی دارد، لامصب! نور به قبرش ببارد. بابا چقدر اینجا سوت و کور است. اول صبحی موزیک شادی بگذار انرژی بگیریم.»
آنقدر به دلم نشست که برایش هایده گذاشتم. بشکنی زد و گفت: «ای من قربانت بروم. الان عین فرفره کار میکنم.» همکارانم آمدند و از فضای شاد و موزیک تعجب کردند. به آنها گفتم زهرا خانم بهجای نظافتچی همیشگی آمده است. ولی من همچنان دمغ بودم. نمیدانم چه شد که شادی زهرا و شُکری که مدام زیر لب میکرد، بغض به گلویم آورد و اشک در چشمانم جمع شد. دستمال برداشتم تا چشمم را پاک کنم. زهرا متوجه شد. آمد نزدیکم و گفت: «حیف چشمهای به این قشنگی نیست که گریه کند؟ دختر به این خوشگلی. جوانی. زندگی را هر جوری که بگیری، همانجور میگذرد. بخندی، بهت میخندد، دمغ باشی، بهت اخم میکند. این زندگی بالاخره میگذرد. تو این دنیا هیچی ارزش غمخوردن ندارد.»
بعد خیلی سریع به کارش ادامه داد. گاهی سرم را از روی کامپیوتر بلند و نگاهش میکردم. تلفن مدام زنگ میخورد. با بعضی مریضها که اصرار داشتند به آنها وقت اورژانسی بدهم، بحث میکردم. تلفن را که میگذاشتم با خودم میگفتم دیگر نمیتوانم، من از این کار استعفا میدهم. نمیدانم چقدر گذشت. من به جوابدادن تلفن مشغول بودم و گذر زمان را حس نمیکردم. ناگهان سرم را بلند کردم و دیدم زهرا با یک لیوان چای خوشرنگ مقابلم ایستاده است. گفت: «بیا یک لیوان چای بخور.» همکارم که تا آمدن دکتر کارش شروع نمیشد، به من گفت: «تا چایت را بخوری، من تلفنها را جواب میدهم.» لیوان چایم را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. زهرا هم آمد. کارش تمام شده بود. لیوانی چای برای خودش ریخت. به او گفتم: «خوشبهحالت، عجب انرژیای داری.» جواب داد: «باید تا شب یکبند کار کنم. اگر به خودم سخت بگیرم و انرژی نداشته باشم، از پا میافتم.» گفتم: «چطور میتوانی؟ من دو تا ظرف میشویم، خسته میشوم. تا شب کار نظافت میکنی. خدا به دستانت قوت بدهد.» جواب داد: «چاره چیست؟ باز خدا را شکر که کار هست و چهار ستون تنم سلامت و میتوانم کار کنم، وگرنه اجارهخانه و خرج دو فرزندم را از کجا بیاورم؟» گفتم: «حتماً شوهر تو هم معتاد است و مجبوری. نه؟» جواب داد: «اتفاقاً شوهرم مرد بسیار خوبی بود. اما از شانس بد من دو سال پیش فوت کرد. من اهل روستایی اطراف سمنان هستم. همان جا متولد و بزرگ شدم، و ازدواج کردم. شوهرم پسرعمهام بود. بسیار مرد خوبی بود و روی زمین کشاورزی کار میکرد. یکبار صدایش را روی من بلند نکرد. بسیار خوشبخت بودیم. زندگیمان میگذشت اما دو سال پیش خیلی ناگهانی گفت قفسه سینهام درد میکند و تا او را به بیمارستان برسانیم، تمام کرد. شاید باورت نشود اما بعد از مرگش مادرشوهرم که عمهام بود به من گفت تو او را کشتهای، چیزخورش کردهای. مرگش مشکوک است. گفت که شوهرم را کالبدشکافی کنند. به پلیس شکایت مرا کرد. حتی با وجودی که نتیجهٔ کالبدشکافی تأیید کرد که سکته بوده، باز هم اصرار داشت که من شوهرم را کشتهام. آنقدر من را آزار داد که چند ماه بعد از فوت شوهرم هرچه که داشتم و نداشتم برداشتم و به اینجا آمدم. مبلغ زیادی نبود. خانهای اجاره کردم و چون جز کار کشاورزی کار دیگری بلد نبودم، ناگزیر شروع به نظافت در منزل دیگران کردم. اولش خیلی سخت بود. عذاب میکشیدم. مخصوصاً بعضیها خیلی رفتارشان بد است. در خلوت خودم گریه میکردم. اما یک روز نشستم و سنگهایم را با خودم وا کَندم. گفتم ببین زهرا، چارهٔ دیگری نداری. الان چشم امید این دو بچه به توست. باید هم پدرشان باشی و هم مادرشان. خودت را جمعوجور کن. کار که عار نیست. فکر کن اگر توی روستا مانده بودی، چقدر باید عذاب میکشیدی. باور کن وقتی اینطور فکر کردم کمکم برایم آسانتر شد. برای همین میگویم هر طوری زندگی را بگیری، همانطور میگذرد. پس سخت نگیر. یک کار خوب و تروتمیز داری. هر کاری سختی خودش را دارد. من میخواهم یک کاری یاد بگیرم و دیگر نظافت نکنم. چون به بدنم آسیب میزند. دوست دارم شینیون یاد بگیرم. خیلی به شینیون علاقه دارم. اما باید کار کنم و در کنار این کارم آنقدر تمرین کنم تا ماهر شوم. یکی از خانمهایی که برایش کار میکنم آرایشگاه دارد. گفتم عوض کاری که برایش میکنم به من شینیون یاد بدهد. او هم که دید من اینقدر علاقه دارم، قبول کرد. حتی قول داد اگر خیلی تمرین کنم و در این کار مهارت لازم را پیدا کنم، برای من معرفینامه بنویسد. این روزها از وقتهای اضافیام برای یادگرفتن و تمرینکردن استفاده میکنم. با خودم شرط کردهام تا یکسال آینده شینیونکار ماهری شوم. من به عشق رسیدن به کاری که دوست دارم سختیهای الان را تحمل میکنم. به عشق اینکه بتوانم آیندهٔ خوبی برای بچههایم رقم بزنم. آدم نباید خودش را ببازد. زندگی با همهٔ سختیهایش قشنگ است. من هر چقدر خسته باشم، با لبخند از در خانهام وارد میشوم. امید بچههایم به من است.»
من به دخترک کوچکم فکر کردم که این مدت بهخاطر سختیهایی که در محیط کار میکشیدم، چقدر کمتر برایش وقت میگذاشتم و او اغلب مادرش را غمگین میدید. حالا سه سال از اولین باری که زهرا را دیدهام میگذرد. او یک شینیونکار ماهر شده است. در یکی از بهترین سالنهای زیبایی کار میکند. آنقدر کارش خوب است که باید یک هفته جلوتر از اون وقت بگیرند. گاهی به دیدنش میروم. هر وقت کم میآورم، هر وقت که سختیهای زندگی اخم به چهرهام مینشاند، به دیدن زهرا میروم. میبینمش همچنان شاد و سرخوش و سرشار از زندگی. همچنان زیر لب هایده میخواند و معتقد است زندگی را هر طور بگیری، همانطور میگذرد. میدانم حالا هم کم سختی نمیکشد، اما مثل کوه محکم و استوار است. من کارم را عوض کردهام و در یک شرکت بازرگانی کار میکنم. زهرا راست میگوید. هر کاری سختیهای خودش را دارد. مهم این است که تسلیم نشویم. مهم این است که بهجای لعنت فرستادن به تاریکی شمعی بیفروزیم. یاد بعضی نفرات روشنم میدارد و زهرا روشنترین آنهاست.